نويسنده: اسکار وايلد
برگردان: طليعه خادميان
 
در سراسر کشور، شادي و شور موج مي‌زد و همه در تدارک جشن عروسي تنها پسر پادشاه بودند. شاهزاده‌ي جوان آن روز قرار بود پس از يک سال انتظار، عروس زيباي خود را ببيند. عروس که يک شاهزاده‌ي بسيار زيباي فنلاندي بود، سرانجام با سورتمه‌اي به شکل قو، که شش گوزن کوه پيکر آن را مي‌کشيدند، در ميان هلهله‌ي مردم، از راه رسيد. او با رداي بلندي از پوست خز در ميان بال‌هاي قو نشسته بود و رشته‌هاي ظريف نقره در لابه‌لاي موهايش مي‌درخشيدند. قوي سفيد از ميان خيابان‌هاي شهر مي‌گذشت و مردم، حيرت زده از اين همه زيبايي شاهزاده خانم، بر سرش گل مي‌ريختند. به راستي که روي زيبايش از برف‌هاي قلّه‌ها نيز درخشان‌تر بود. مردم با تحسين مي‌گفتند: «عروس شاهزاده، به يک رُز سفيد زيبا مي‌ماند.»
شاهزاده‌ي جوان با چشماني به رنگ آبي درياها، در کاخ بزرگ سلطنتي در انتظار عروسش بود. وقتي خبر نزديک شدن عروس به قصر رسيد، شاهزاده به کنار دروازه رفت تا نخستين کسي باشد که به او خوشامد مي‌گويد. سرانجام سورتمه‌ي باشکوه از راه رسيد و عروس زيبا، غرق در گل هايي که بر سر و رويش ريخته بودند از آن پياده شد.
شاهزاده با تعظيم کوتاهي گفت: «من به تصوير چهره‌ي شما دلباخته بودم. ولي خودتان از آن هم زيباتريد.»
عروس جوان با شنيدن اين حرف از شرم سرخ شد. خدمتکاران دربار که اين روزها کارهاي زيادي داشتند و مرتب از اين سو به آن سو مي‌رفتند، با ديدن سرخي گونه‌ي عروس جوان به يکديگر مي‌گفتند: «عروس به گل سرخ مي‌ماند.»
در اين سه روزي که به برگزاري جشن ازدواج مانده بود، کلمات گل سفيد و گل سرخ بر زبان درباريان جاري بود. پادشاه پير، آن قدر ذوق زده شده بود که حقوق همه‌ي خدمتگزاران دربار را دو برابر کرد و اين خبر در همه‌ي شهر پيچيد.
آن سه روز سپري شد و سرانجام هنگام برگزاري مراسم ازدواج رسيد. جشن باشکوهي برپا شد. عروس و داماد دست در دست هم، زير چتري از مخمل ارغواني که با مرواريدهاي غلتان تزئين شده بود، به سوي جايگاه خود رفتند، در بالاي مجلس نشستند و در جام‌هاي بلورين نوشيدند. جام‌هاي اسرارآميزي که فقط عاشقان واقعي مي‌توانستند از آن بنوشند و اگر دروغگويي آن را در دست مي‌گرفت، جام بلورين بلافاصله مُکدّر مي‌شد. امّا آن دو، سرشار از عشقي حقيقي، لب بر جام نهادند و آن را شفاف‌تر از زيباترين الماس‌هاي جهان کردند. پادشاه از فرط شادي باز هم حقوق خدمتگزاران را دو برابر کرد.
بعد از اين، نوبت مراسم گل سرخ بود که عروس و داماد بايد در دايره‌اي به شکل گل سرخ آن را اجرا مي‌کردند. اين مراسم هم در ميان شادي و تشويق مهمانان به پايان رسيد. در اين هنگام، باز هم پادشاه به وسط مجلس آمد و مهمانان با لبخندي به يکديگر نگاه کردند. اين بار شاه پير اعلام کرد که مي‌خواهد به شادي اين پيوند، براي مهمانان فلوت بنوازد. بيچاره مهمانان! صداي فلوت گوش خراش پادشاه در سراسر تالار پيچيد؛ امّا هيچ يک از مهمانان جرئت نداشتند چيزي بگويند. سرانجام فلوت نوازيِ سرسام آور پادشاه به پايان رسيد و همه‌ي حاضران شروع به تحسين کردند و آن قدر کف زدند که کف دست‌هاي‌شان باد کرد. آخر هر چه باشد، پيرمرد، سلطان بود.
آخرين برنامه، آتش بازي شگفت‌انگيزي بود که مي‌بايست دقيقاً در نيمه شب اجرا مي‌شد. شاهزاده خانم تا آن شب، آتش بازي نديده بود. از اين رو سلطان به بهترين آتش افروزان کشور دستور داده بود که در آن شب زيباترين برنامه‌ي عمر خود را اجرا کنند.
اتّفاقاً صبح آن روز، وقتي شاهزاده خانم زيبا با پادشاه پير در باغ قدم مي‌زد، از او پرسيده بود: «اين آتش بازي که مي‌گويند چيست؟»
پادشاه گفته بود: «بايد ببيني تا باور کني که چگونه آسمان نورباران مي‌شود و گل‌هايي از همه رنگ در گوشه و کنار آن مي‌رويند. راستي که زيباست. حتّي از نغمه‌هاي فلوت من هم زيباتر است.»
در انتهاي باغ، جايگاه بزرگي براي وسايل آتش بازي تدارک ديده بودند. همه چيز در جاي خود قرار گرفته بود: ترقّه‌ها، فشفشه‌ها، آتش گردان‌ها، حلقه‌هاي آتش و ... همه و همه در انتظار شروع برنامه بودند که به نوبت، نمايش خود را اجرا کنند. در اين ميان، گفت وگوي جالبي ميان آن‌ها درگرفت.
فشفشه‌ي کوچکي گفت: «راستي که دنيا چه قدر زيباست. براي همين من سفر کردن را دوست دارم. به اين لاله‌هاي زرد نگاه کنيد که چه جذاب و دلفريبند. با سفر کردن و ديدن زيبايي‌هاي جهان، بدي‌ها از دل مي‌روند و خوبي‌ها وجود ما را فرامي‌گيرند.»
فشفشه انداز بزرگي که در آن نزديکي قرار داشت گفت: «امّا باغ پادشاه که همه‌ي جهان نيست. تو فشفشه‌ي ساده لوحي هستي. دنيا آن قدر بزرگ و شگفت‌انگيز است که اگر هزاران بار هم در آسمان بگردي، همه‌ي آن را نخواهي ديد.»
حلقه‌ي آتشين که تا آن لحظه ساکت بر روي جعبه‌ي کهنه‌اي نشسته بود، با لحن غمگين و سرزنش باري گفت: «جايي که به آن عشق بورزي، براي تو مثل همه‌ي دنياست. امّا افسوس که عشق ديگر رونقي ندارد. شاعران عشق را بي اعتبار کرده‌اند. آن‌ها آن قدر به دروغ از عاشقي سخن گفته‌اند که ديگر کسي آن را باور نمي‌کند. دوره‌ي عشق‌هاي واقعي گذشته. مثل عشق قديمي من که ديگر هيچ اثري از آن نمانده است.»
ناگهان فشفشه‌انداز با عصبانيت گفت: «چه مزخرفاتي! عشق هرگز نمي‌ميرد؛ مثل مهتاب در آسمان شب و تابش خورشيد، جاودانه است. قصه‌ي عشق اين دو جوان هم از همان عاشقانه‌هاي زيباست. من چيزهاي زيادي از اين دو شنيده‌ام. دوستي دارم که در قصر پادشاه زندگي مي‌کند. او برايم قصه‌هاي شيريني از عشق اين دو شاهزاده گفته است.»
امّا باز هم حلقه‌ي آتشين زير لب همان حرف اوّلش را تکرار مي‌کرد: «افسوس که عشق و عاشقي مرده است و ديگر کسي عاشق نمي‌شود.» او از آن کساني بود که وقتي به چيزي معتقد مي‌شوند، ديگر به هيچ قيمتي حاضر نيستند نظر خود را عوض کنند.
در اين ميان، ناگهان صداي سرفه‌ي بلندي صحبت آن‌ها را قطع کرد و همه‌ي سرها به سوي صدا چرخيد. «اُهو... اُهو...» فشفشه‌ي عجيبي با دنباله‌اي بلند که بيش‌تر به موشک شبيه بود، با حالتي مغرور و ازخودراضي به آن‌ها نگاه مي‌کرد. او عادت داشت، هميشه قبل از اين که حرفي بزند، با اين صداي سرفه مانند، جلب توجّه کند.
به اين ترتيب، همه آماده‌ي شنيدن حرف‌هاي موشک شدند؛ البته به جز طفلک حلقه‌ي آتشين که هنوز سرش را تکان مي‌داد و زيرلب مي‌گفت: «دوره‌ي عشق و عاشقي سپري شده؛ عشق واقعي ديگر پيدا نمي‌شود.» و آن قدر اين چيزها را با خود نجوا کرد که به خواب رفت.
موشک که ديد هنوز صداي ضعيفي مي‌آيد، براي اين که همه سکوت کنند و فقط به او توجّه کنند، براي سومين بار سرفه کرد. و بعد آرام و شمرده شروع به صحبت کرد. انگار مي‌خواست ديکته بگويد. مرتب از بالا به شنوندگان نگاه مي‌کرد و آرام سخن مي‌گفت. به اين ترتيب با آن قد بلند و شيوه‌ي سخن گفتن، خيلي با شخصيّت به نظر مي‌رسيد.
«اُهو... اُهو... مهم‌ترين نکته اين است که شاهزاده بسيار خوش اقبال است.»
تا ديگران آمدند تأييد کنند يا حرفي بزنند، موشک چنين ادامه داد: «البته به اين دليل که من در مراسم ازدواجش حضور دارم و هنرنمايي مي‌کنم؛ اگر من در اين جشن شرکت نداشتم، اين قدر باشکوه نمي‌شد.»
فشفشه‌ي کوچکي با هيجان گفت: «امّا آقاي عزيز، من فکر مي‌کنم برعکس، اين از خوش اقبالي ماست که در جشن ازدواج او شرکت مي‌کنيم.»
موشک با تکبّر گفت: «ممکن است براي تو اين طور باشد، امّا مسلماً در مورد من چنين نيست. من يک موشک استثنايي و خارق العاده هستم که از پدر و مادري مشهور و استثنايي به وجود آمده‌ام. مادرم فشفشه‌ي زيبايي بود که قصه‌ي رقص بي نظيرش در آسمان، تا مدّت‌ها بر زبان درباريان جاري بود. او در جنجالي‌ترين نمايش خود، نوزده بار در آسمان چرخيد و هر بار هفت ستاره‌ي صورتي بر جاي نهاد. بله مادرم با صد سانتي متر بلندي، از بهترين مواد منفجره‌ي عالم، پر شده بود. آه واقعاً که بي نظير بود. امّا پدرم، او موشکي مثل من بود، با اصل و نسب فرانسوي. در پروازهاي اعجاب‌آورش آن قدر اوج مي‌گرفت که از ديد تماشاچيان خارج مي‌شد تا حدي که آن‌ها مي‌ترسيدند که ديگر باز نگردد. او در آسمان غوغايي از نور و ستاره برپا مي‌کرد، با ستارگاني که چون الماس مي‌درخشيدند و سرانجام به شکل باراني از طلا بر سر مردم مي‌باريدند. روزنامه‌ها در مورد نمايش پدرم، مقاله‌هاي پرآب و تابي مي‌نوشتند. مجله‌ي دربار، او را “اوج درخشش هنر نوراندازي” ناميد.»
فشفشه‌ي بنگالي حيرت‌زده پرسيد: «چه گفتيد؟ لابد منظورتان “نورافشاني” است؟ زيرا من نوشته‌ي درست اين واژه را ديده‌ام. نورافشاني درست است.»
امّا موشک از خودراضي که حاضر نبود اشتباه و بي سوادي خود را بپذيرد، باز با لحن مغرور و خشني گفت: «همين که گفتم، نوراندازي.»
بيچاره فشفشه‌ي بنگالي از ترس ساکت شد و سرش را پايين آورد؛ انگار با شخص بسيار مهمي روبه رو شده است.
موشک، باز بادي در غبغب انداخت و گفت: «خب چه مي‌گفتم؟»
فشفشه‌انداز پاسخ داد: «شما درباره‌ي خودتان حرف مي‌زديد.»
موشک گفت: «البته، البته. مي‌ دانم که مطالب بسيار جالبي مي‌گفتم و بسيار متأسفم که سخنانم قطع شد. من از گستاخي و بي ادبي متنفرم، زيرا بي نهايت حساس و زودرنجم. شايد در همه‌ي جهان هيچ‌کس مثل من نازک‌دل و حساس نباشد.»
ترقّه‌ي کوچک، آهسته و با ترس و لرز از فشفشه انداز پرسيد: «حساس و زودرنج و نازک دل و ... اين حرف‌ها يعني چه؟»
فشفشه‌انداز آهسته جواب داد: «يعني کسي که جز خودش به هيچ کس فکر نمي‌کند و به خاطر وجود بي‌قابليت خودش همه را ناراحت مي‌کند.»
ترقّه با شنيدن اين حرف از خنده منفجر شد.
موشک از خودراضي با عصبانيت گفت: «تو براي چه مي‌خندي؟ من که هنوز نخنديده بودم.»
ترقّه گفت: «مي‌خندم براي اين که خوشحالم.»
موشک خشن تر و عصباني تر از پيش فرياد زد: «چه دليل احمقانه‌اي! اصلاً تو به چه حقي خوشحالي؟ تو بايد به ديگران فکر کني. در واقع بايد به من فکر کني. من که هميشه به خودم فکر مي‌کنم و انتظار دارم ديگران هم به من فکر کنند. اين همان حس همدردي و علاقه است که حُسن بزرگي است. مثلاً فکر کنيد اگر امشب در هنگام نمايش، اتّفاقي براي من بيفتد، چه فاجعه‌اي خواهد بود. شاهزاده و عروس خانم ديگر هرگز رنگ شادي را نخواهند ديد، البته خود پادشاه هم همين‌طور. من مي‌دانم که آن‌ها نمي‌توانند غم از دست دادن مرا تحمّل کنند و بقيه‌ي زندگي را به تلخي خواهند گذراند و من امشب آخرين نورافشاني زيباي جهان را در ميان اشک‌هاي حسرت آن‌ها به پايان خواهم برد.»
فشفشه‌انداز با خنده و تمسخر گفت: «امّا عالي جناب، اگر مي‌خواهيد نمايش خوبي داشته باشيد، بهتر است خودتان را خشک نگه داريد. پس لطف کنيد به ميان باران اشک تشريف نبريد قربان!»
از شنيدن اين حرف، همه خنديدند و فشفشه‌ي بنگالي هم که حالا حالش کمي جا آمده بود گفت: «بله، بله حيف است که آن مواد منفجره‌ي عالي خيس شوند و از بين بروند. بله، عقل هم حکم مي‌کند که خودتان را خشک نگه داريد و ما را از ديدن هنرتان محروم نکنيد.» اين را گفت و زيرلب خنديد و ديگران هم بي صدا خنديدند.
موشک با عصبانيت فرياد زد: «عقل؟ عقل؟ چه حرف‌هاي مسخره‌اي! مثل اين که فراموش کرده‌ايد که من يک موجود خارق العاده‌ام. من، همه يا ديگران نيستم. يک موشک کاملاً استثنايي هستم. اين عقل هم که مي‌گوييد براي بقيه خوب است که هيچ تخيّلي ندارند و در دنياي واقعيات احمقانه زندگي مي‌کنند. در دنياي خيال‌انگيزي که من سير مي‌کنم، همه چيز متفاوت است و اين‌هايي که شما مي‌گوييد، مثل خشک نگه داشتن خودم يا چيزهاي ديگر، اصلاً اهميت ندارد. هيچ کس روح حساس و لطيفي چون من ندارد ولي آن چه مرا با اين روح لطيف حفظ مي‌کند اين است که مي‌بينم ديگران در مقابل من چه قدر کوچک و بي مقدارند. مثلاً هيچ يک از شما قلب و احساس نداريد. مي‌خنديد و شادي مي‌کنيد در حالي که ممکن است اصلاً عروسي‌اي سر نگيرد.»
گوي آتشين کوچکي با هيجان فرياد زد: «يعني چه؟ چرا سر نگيرد؟ همه منتظر اين شادي بزرگ هستند و من مي‌خواهم امشب در اوج آسمان خبر آن را به گوش ستارگان برسانم و تو خواهي ديد که چگونه آن‌ها مي‌درخشند، چشمک مي‌زنند و با يکديگر از اين شادي سخن مي‌گويند.»
موشک گفت: «آه چه اراجيفي! واقعاً که تو چه قدر سبک مغز و تو خالي هستي. چه اتّفاق‌هاي عجيبي ممکن است رخ دهد. مثلاً شايد شاهزاده و همسرش پس از ازدواج به شهري بروند که رودخانه‌ي عميقي داشته باشد و آن‌گاه صاحب پسر زيبايي با چشمان آبي و موهايي به درخشش آفتاب شوند ولي از بد حادثه روزي فرزند دلبندشان در اثر سهل‌انگاري پرستارش به درون آن رودخانه بيفتد و غرق شود. آه چه مصيبتي! بيچاره مردم که وليعهدشان را از دست خواهند داد. آه و ... واقعاً که دردناک است... واي واي من که نمي‌توانم تحمّل کنم.»
موشک مدام از اين جور حرف‌ها مي‌زد و بي خود آه مي‌کشيد و سوز و گداز مي‌کرد.
فشفشه‌انداز با حيرت گفت: «حواست کجاست جناب موشک استثنايي! فعلاً که از اين اتّفاق‌ها نيفتاده و آن‌ها هم پسرشان را از دست نداده‌اند. پس لازم نيست اين قدر آه و ناله کني.»
موشک گفت: «من هم نگفتم اين چيزها اتّفاق افتاده، فقط گفتم ممکن است اتّفاق بيفتد. من هم از کساني که مرتّب ناله مي‌کنند بيزارم. امّا وقتي فکر مي‌کنم که شاهزاده ممکن است تنها فرزندش را از دست بدهد خيلي غصه‌دار مي‌شوم.»
فشفشه‌ي بنگالي با عصبانيت گفت: «تو واقعاً دروغگوترين و متظاهرترين کسي هستي که به عمرم ديده‌ام.»
موشک گفت: «تو هم بي ادب‌ترين شخصي هستي که من به عمرم ديده‌ام. معلوم است که تو نمي‌تواني ميزان دوستي و علاقه‌ي مرا به شاهزاده درک کني.»
فشفشه‌انداز هم که خيلي عصباني شده بود، پرخاش کنان گفت: «چه مي‌گويي؟ کدام دوستي؟ تو حتّي شاهزاده را از نزديک هم نديده‌اي که اين طور از دوستي و علاقه‌ي بين خودت و او حرف مي‌زني.»
موشک گفت: «بله، خُب، من هم نگفتم که با او دوستم. گفتم اگر بودم طاقت چنين مصيبتي را نداشتم. زيرا براي يک دوست واقعي تحمّل چنين چيزهايي بسيار دشوار است.» موشک پس از اين حرف، بغض کرد و حالت گريه به خود گرفت.
گوي آتشين گفت: «فعلاً مهم‌ترين مسئله اين است که مواظب باشي خيس نشوي تا بتواني نمايشت را اجرا کني.»
موشک گفت: «من يک موجود بي نظيرم. اين مسائل بي ارزش براي تو مهم است، نه من. من اگر بخواهم گريه هم مي‌کنم. لازم نيست که تو به فکر من باشي.»
و ناگهان موشک از خودراضي به راستي شروع به گريه کرد، آن هم چه گريه‌اي! اشک‌هايش مثل باران از چوب پايه‌اش سرازير بودند و به زمين مي‌ريختند. آن قدر اشک ريخت که دو سوسک کوچک که در آن جعبه لانه داشتند، گريختند.
حلقه‌ي آتشين زيرلب گفت: «آه چه قدر دل نازک است! حتّي براي چيزي هم که اتّفاق نيفتاده، گريه مي‌کند.» سپس آه بلندي کشيد و باز هم به چرت فرورفت.
امّا فشفشه‌انداز و فشفشه‌ي بنگالي که به راستي عصباني بودند، با صداي بلند گفتند: «حقّه باز شيّاد!»
کم کم در ميان وسايل آتش بازي اين زمزمه‌ها پيچيد:
«عجب حقّه‌بازي!»
«ببينيد چه طور خودنمايي مي‌کند!»
«دروغگوي متظاهر!»
سرانجام ماه در آسمان چون گلي شکفت، ستاره‌ها درخشيدند و صداي موسيقي جان بخشي از تالار قصر به گوش رسيد. شاخه‌هاي گل سوسن و نسترن از پنجره‌‌ي تالار شاهد عروس و داماد بودند و با آهنگ آنان، همه‌ي گل‌هاي باغ از نشاط مسرور شدند.
صداي ساعت برج گه‌گاه به مهمانان يادآوري مي‌کرد که نيمه شب نزديک است و لحظه‌ي نمايش باشکوه فرامي‌رسد. سرانجام، با دوازدهمين ضربه‌ي ساعت، همه‌ي مهمانان به بالکن قصر آمدند. چند نفر از بهترين آتش افروزان، با مشعل‌هايي در دست، منتظر فرمان شاه بودند و پادشاه پير نيز بيش از اين مهمانان را در انتظار نگه نداشت و با حرکت دست، دستور شروع آتش بازي را صادر کرد.
واقعاً چه غوغايي بود! ناگهان همه جا چون روز روشن شد.
ويز ويز ويز ... حلقه‌ي آتشين به پرواز درآمد و با چرخشي دل انگيز به آسمان رفت. بلافاصله فشفشه‌اي با صداي مهيبي از زمين بلند شد و در حالي که همه جا را غرق نور کرده بود، در آسمان به حلقه‌ي آتشين پيوست. فشفشه‌ها يکي پس از ديگري بر فراز قصر به رقص درآمدند. انفجار فشفشه‌ي بنگالي در آسمان همه جا را به رنگ قرمز درآورد. گوي آتشين، جرقه‌هاي کوچک آبي بر سر مهمانان ريخت و ترقّه‌ها با بنگ بنگ خود سر و صداي نشاط‌انگيزي به راه انداختند. خلاصه همه به بهترين شکل، نمايش خود را اجرا کردند؛ البته همه به جز موشک از خودراضي که بر اثر گريه‌ي بيهوده‌اش آن قدر مرطوب شده بود که اصلاً روشن نشد. همه با پوزخندي از کنارش مي‌گذشتند و در آسمان چون گل مي‌شکفتند. صداي تحسين شاهزادگان و درباريان به گوش مي‌رسيد و همه جا غرق در همهمه‌اي شورانگيز بود.
بالاخره آتش‌بازي و نورافشاني هم به پايان رسيد و مهمانان به تالار بازگشتند و پاسي از شب گذشته، قصر را ترک کردند. ديگر در باغ جز وسايل پذيرايي و باقي مانده‌ي خوراکي‌ها چيزي باقي نمانده بود.
ولي راستي، موشک از خودراضي هم هنوز آن جا بود. بله، همه رفته بودند جز او. و هنوز هم دست از خيالات احمقانه‌اش برنداشته بود و با خود مي‌گفت: «حتماً مرا براي موقعيت مخصوصي نگه داشته‌اند، چون مي‌دانند که بهتر از همه هستم. شکي نيست که مي‌خواهند مرا به تنهايي در آسمان به پرواز درآورند تا ديگران مزاحم هنرنمايي من نباشند.»
فرداي آن روز که کارگران براي نظافت باغ آمدند، با خود گفت: «درست است، حتماً اين‌ها هيئت نمايندگي مخصوص پادشاه هستند که براي بردن من آمده‌اند.» با اين فکر سرش را بالا گرفت و وانمود کرد که دارد به چيزهاي مهم‌تري فکر مي‌کند، ولي کارگران هيچ توجّهي به او نکردند. تنها يکي از آن‌ها او را برداشت و گفت: «چه چيز به دردنخوري!» و سپس او را به آن سوي ديوار باغ پرت کرد.
موشک، همين‌طور که در هوا مي‌چرخيد گفت: «آن مرد چه گفت؟! غيرممکن است. حتماً من درست نشنيده‌ام، لابد گفته است چه موجود ارزشمندي! يا چه موشک به دردخوري!» سپس در ميان گِل و لاي کنار نهري فرورفت. باز گفت: «خُب، اين جا با اين که خيلي راحت نيست، امّا بدون شک يک استراحتگاه ساحلي است که مأموران دربار براي بازيافتن سلامتي‌ام مرا به آن فرستاده‌اند. در اين چند روز آخر، خيلي اعصابم ناراحت شده بود. بله، واقعاً به استراحت نياز دارم.»
در همين حال، قورباغه‌‌ي کوچکي با چشماني روشن و پوست سبز خال خالي به سويش آمد و گفت: «به به، يک تازه وارد! چه قدر عالي! از ديدن شما خوشحالم. ببينيد اين جا چه گِل نرمي دارد. من که در دنيا هيچ چيز را به اندازه‌ي يک رودخانه و هواي باراني دوست ندارم. راستي به نظر شما امروز باران مي‌بارد؟ امّا آسمان صاف است و ابري هم در آن نيست. ولي اگر باران ببارد، من که کيف مي‌کنم.»
موشک طبق معمول براي جلب توجّه بيش تر، اوّل شروع به سرفه کرد: «اُهو... اُهو...»
ولي هنوز چيزي نگفته بود که قورباغه دوباره شروع کرد: «به به، چه صداي خوش آهنگي! درست مثل قورقور قورباغه‌ها زيباست. آخر مي‌دانيد خوش آهنگ‌ترين صداي دنيا، قورقور ما قورباغه‌هاست. شما مي‌توانيد امروز عصر به باشگاه آواز ما تشريف بياوريد و آواز دسته جمعي قورباغه‌ها را بشنويد. ما نزديک خانه‌ي کشاورز، در کنار برکه‌ي نيلوفر جمع مي‌شويم و هنگامي که ماه بالا مي‌آيد شروع به خواندن مي‌کنيم. واقعاً که چه قدر دل‌انگيز است! در آن ساعت شب، همه در جاي خود دراز مي‌کشند و از صداي دلنشين آواز ما، در رؤيا فرو مي‌روند. همين ديروز بود که همسر کشاورز به مادرش مي‌گفت که تمام شب را از صداي ما نخوابيده، واقعاً که مسرّت بخش است.»
موشک که تابه حال، فرصت نکرده بود کلامي بگويد، حسابي عصباني شده بود: «اُهو... اُهو...»
قورباغه گفت: «بله، واقعاً که چه صداي گيراي خوش آهنگي. اميدوارم بتوانيد امروز به مجلس ما تشريف بياوريد. من آمده بودم دخترانم را صدا کنم. آخر من شش دختر زيبا دارم و مي‌ترسم اردک‌ماهي بدجنس که واقعاً مثل هيولاست، آن‌ها را شکار کند. خب، واقعاً از مصاحبت شما لذّت بردم. به اميد ديدار.»
موشک گفت: «مصاحبت؟! در تمام مدّت شما حرف زديد، آن هم فقط راجع به خودتان. اين که مصاحبت نيست.»
قورباغه گفت: «بعضي‌ها فقط بايد گوش کنند و بعضي‌ها حرف بزنند. اين طور بهتر است. هيچ وقت مشاجره‌اي هم پيش نمي‌آيد.»
موشک گفت: «مگر مشاجره چه عيبي دارد؟ من که جرّ و بحث کردن را دوست دارم.»
قورباغه گفت: «جرّ و بحث کار مردم سطح پايين است. هر موجود باشخصيّتي اين را مي‌داند. خب ديگر، دخترانم هم دارند مي‌آيند. براي بار دوم، خدانگهدار.»
سپس قورباغه به سرعت دور شد و موشک را با عصبانيت و حرف‌هاي نگفته‌ي فراوان جا گذاشت.
موشک گفت: «تو در واقع خيلي از خودراضي و بي ادبي. من از مردمي که مثل تو عادت دارند فقط درباره‌ي خودشان حرف بزنند متنفرم. خودخواهي يعني همين و بسيار هم نفرت‌انگيز است. به خصوص وقتي با کسي مثل من روبه رو مي‌شوي بايد سعي کني از اين آشنايي بهره ببري و چيزي ياد بگيري. مگر نمي‌داني که من از شخصيّت‌هاي مهم دربار هستم و به زودي نيز به آن جا برمي‌گردم. ديروز هم در جشن عروسي شاهزاده شرکت داشتم. مطمئنم که تو دهاتي از همه جا بي خبر، اصلاً اين چيزها را نشنيده‌اي.»
موشک همين‌طور، سرگرم دشنام دادن به قورباغه بود که صدايي از ميان شاخ و برگ‌هاي مخصوصاً به گوش رسيد: «اگر روي صحبت شما با قورباغه است که او رفته و شما بي خود خودتان را خسته مي‌کنيد. وانگهي بدگويي پشت سر ديگران اصلاً درست نيست.»
اين صداي پرنده‌ي ني‌زار بود که از ميان شاخه‌ها به گوش مي‌رسيد.
موشک جواب داد: «امّا من حق دارم راجع به او بد بگويم، زيرا به من توجّه نکرد. اصلاً خودش ضرر کرد که حرف‌هاي مفيد و جالب مرا نشنيد. حرف‌هاي من به قدري جالبند که خودم هم از آن‌ها لذّت مي‌برم. اصلاً خيلي وقت‌ها براي خودم صحبت مي‌کنم.»
پرنده گفت: «عجب! پس جناب عالي همان بهتر که براي خودتان سخنراني بفرماييد.» پرنده پس از اين حرف، تکاني به بال‌هايش داد و به پرواز درآمد و چند لحظه بعد در آسمان ناپديد شد.
موشک گفت: «چه پرنده‌ي احمقي که قدر موجود ارزشمندي مثل مرا ندانست و از افکار عالي من استفاده نکرد.»
پس از مدّتي، اردک سفيد بزرگي آرام و باوقار به سوي او آمد.
اردک گفت: «کُواک، کُواک... چه قيافه‌ي عجيبي! من که تابه حال چنين قيافه‌اي نديده بودم. شما اهل کجا هستيد؟ شايد براي‌تان اتّفاقي افتاده که اين شکلي شده‌ايد. واقعاً که عجيب است.»
- کاملاً معلوم است که تابه حال از اين ده بيرون نرفته‌اي، وگرنه مرا مي‌شناختي. حالا من اين ناداني تو را مي‌بخشم. نبايد انتظار داشت که همه مثل من باهوش و دانا باشند. پس حتماً اگر بشنوي که من مي‌توانم پرواز کنم و در باراني از طلا فرود آيم، خيلي تعجب مي‌کني.
- گيرم که توانستي اين کاري را که گفتي انجام بدهي، اصلاً چه سودي دارد؟ اگر مي‌توانستي مثل گاو زمين را شخم بزني يا مثل اسب گاري را بکشي، يا مثل سگ گله از گوسفندان مراقبت کني باز هم يک چيزي. ولي حالا چه هستي؟ يعني اصلاً به چه دردي مي‌خوري؟
موشک با عصبانيت و غرور گفت: «از چه کارهاي پستي صحبت مي‌کني. اصلاً کسي در موقعيت من لازم نيست کار کند. من براي به وجود آوردن شکوه و زيبايي و هنرآفريني ساخته شده‌ام، نه براي اين کارهاي سطح پاييني که تو مثال زدي. مردم از هنر من لذّت مي‌برند و ...»
اردک که اهل جر و بحث کردن نبود گفت: «بسيار خب، بسيار خب، عقيده‌ها مختلفند. تو هم درست مي‌گويي. به هر حال اميدوارم اقامت خوبي در اين جا داشته باشي.»
موشک گفت: «اقامت؟! نه عزيزم نه. من در اين جا مسافرم، فقط يک مسافر. در واقع اين جا براي من خيلي هم کسل کننده است. نه مردمي، نه شور و هيجاني، تازه در اين جا آرامشي هم وجود ندارد. اين جا فقط يک ده عقب افتاده است. من به زودي به دربار بازمي‌گردم، زيرا براي هيجان و نشاط به وجود آمده‌ام.»
اردک گفت: «من هم يک وقتي مي‌خواستم وارد فعاليت‌هاي اجتماعي شوم و براي زندگي بهتر مبارزه کنم. زيرا فکر مي‌کردم خيلي چيزها را بايد تغيير داد. به سخنراني‌ها و تظاهرات گوناگون مي‌رفتم. گاهي هم خودم روي صندلي مي‌ايستادم و فرياد مي‌زدم و همه‌ي چيزهايي را که نمي‌پسنديدم محکوم مي‌کردم ولي از اين کارها نتيجه‌اي نگرفتم. به همين دليل به دنبال زندگي‌ام رفتم.»
موشک گفت: «امّا من براي زندگي اجتماعي و ظاهر شدن در جمع ساخته شده‌ام. وقتي ما در آسمان به رقص درمي‌آييم غوغايي به پا مي‌کنيم که ديدني است. مثلاً پرواز من باشکوه‌ترين منظره‌ي عالم است...»
موشک همين‌طور مشغول حرف زدن بود که اردک، بي اعتنا به او، آماده‌ي رفتن شد و گفت: «چه حرف‌هاي جالبي! ولي فعلاً متأسفانه من خيلي گرسنه‌ام و بايد بروم ... خداحافظ.»
اين را گفت و شناکنان از موشک دور شد.
موشک فرياد زد: «کجا مي‌روي؟ من هنوز حرف ‌هاي زيادي براي گفتن دارم.»
امّا اردک توجّهي نکرد. موشک هم زيرلب گفت: «اصلاً بهتر که رفت. موجود کم ارزشي بود.» و با خود فکر کرد که هميشه موجودات نابغه و کم نظير مثل او، در زندگي تنها مي‌مانند.
در همين هنگام، دو پسر بچّه دوان دوان به آن سو آمدند. آن‌ها يک کتري و مقداري هيزم در دست داشتند.
موشک با خود گفت: «اين‌ها حتماً هيئت نمايندگي دربار هستند که براي بازگرداندن من آمده‌اند.»
يکي از پسربچّه‌ها با ديدن موشک با تعجب گفت: «هي، اين را ببين. نمي‌دانم چه طور اين جا افتاده است؟ خيلي کهنه و خراب است، ولي فکر مي‌کنم چوبش به درد ما بخورد. آب کتري را زودتر جوش مي‌آورد.»
سپس موشک را از گِل بيرون کشيد و کنار ديگر چوب‌ها قرار داد. آن‌ها سه پايه‌اي درست کردند و هيزم‌ها را درون آن جاي دادند و موشک ازخودراضي را هم روي ديگر هيزم‌ها گذاشتند و آتش را روشن کردند.
موشک گفت: «چه باشکوه! من در روشنايي روز پرواز خواهم کرد و همه مرا خواهند ديد.»
يکي از پسرها به ديگري گفت: «بيا کمي استراحت کنيم. تا بيدار شويم کتري هم جوش آمده است.» و در ميان علف‌ها دراز کشيدند و به خواب رفتند. موشک که خيلي خيس و مرطوب بود، به اين زودي‌ها خشک نمي‌شد ولي بالاخره گرماي آتش رطوبت او را هم گرفت. موشک هم که کم کم احساس مي‌کرد خشک شده است، خودش را صاف و محکم نگه داشت و آماده‌ي پرواز شد.
با خود گفت: «مي‌دانم، امروز زيباترين و بلندترين پرواز جهان را خواهم داشت، بالاتر از ستارگان، بالاتر از ماه، بالاتر از خورشيد و بالاتر از...»
که ناگهان با صداي ويزويز... مستقيم به آسمان رفت. در همان حال فرياد زد: «من ديگر توقف نخواهم کرد و همين‌طور در دل آسمان پيش خواهم رفت و جهان را غرق در نور و شادي مي‌کنم. همه بايد فقط از من حرف بزنند و مرا به يکديگر نشان دهند...»
بعد با سر و صداي فراوان در آسمان منفجر شد و جرقه‌هاي رنگارنگي به وجود آورد. امّا افسوس که هيچ‌کس او را نديد و حتّي صدايش هم به گوش کسي نرسيد. حتّي همان دو پسربچّه هم متوجّه نشدند.
حالا ديگر موشک از خودراضي، هيچ چيز نبود، جز تکه‌اي چوب خشک که دوباره کنار نهر فروافتاد. غازي که مشغول قدم زدن بود، گفت: «پناه بر خدا، حالا ديگر از آسمان چوب مي‌بارد.»
موشک که حالا تبديل به تکه‌اي چوب خشک شده بود، باز هم دست از خيالات عجيب و غريبش برنداشته بود. نفس نفس زنان گفت: «به به، چه پرواز باشکوهي! الان همه‌ي مردم جهان دارند راجع به من حرف مي‌زنند. مي‌دانستم که شوري برپا مي‌کنم و همه را به حيرت مي‌افکنم مي‌دانستم که...»
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم